چقدر دلم گرفته مثل شبای تاریک
چقدر دلم تنگ شده واسه نگاه نزدیک
چقدر تو بودی عزیز واسه دلم عزیزم
چرا نموندی که من دنیا رو پات بریزم
همه ی ترانه هامو هدیه دادم به چشمات
شاید دوباره دیدم لبخندو روی لب هات
نمیشه بی وجودت عشقو شناخت تو دنیا
حتی با خاطراتت نمیشه رفت به رویا
خسته شدم عزیزم از دوری نگاهت
خسته و تنها موندم من اینجا چشم به راهت
حالا آنقدر غریبهایم
که انگار
هزار سالِ نوری فاصله است
بین چشمهایمان
و دستهایمان
و تنهایمان
و کم کم فراموش خواهم کرد
رنگ چشمهایت را
در آن همآغوشی عصر بهار
و تو فراموش خواهی کرد
مرا
و خط خواهی زد
این دو ماه را
و خواهی رفت
به جایی
دور از من
اما به یاد خواهم داشت
تو را
در تمام نشانهها
و رنگ زرد
و بغضی
که گلویم را خواهد فشرد
حتی
با این فاصلهی
نوری
و دستهایی که دیگر وجود نخواهند داشت
تا من
بر سر انگشتانش
بوسه بزنم ...
به نیمکتش نگاه میکنم ، پنج ردیف از من جلوتر ، چقدر موهای طلاییشو دوست دارم ، برمیگرده و نمره ی صدشو نشونم میده و میخنده ، چقد دوست دارم مال من باشه ، میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی ...روم نشد !
***
جشن فارغ التحصیلیه ،
میاد طرفم و مدرکشو جلو چشام تکون تکون میده ، بهم میگه : تو بهترین دوست منی . سرش رو میاره بالا و گونه ام رو میبوسه ، میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی...روم نشد !
***
پدرشو از دست داده ، دیگه تنهای تنهاست ، تو کلیسا بغلم میکنه ، میگه : حالا دیگه فقط تو رو دارم . گونه ام رو میبوسه ، اشک هاش صورتمو خیس میکنه ، میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی... روم نشد.
***
نصفه شبه ، بهم زنگ میزنه ، داره گریه میکنه ... میگه پسره تنهاش گذاشته ، میخواد برم پیشش ، میرم خونه اش ، سرشو میذاره رو شونه ام و گریه میکنه ، میخواستم همونجا بهش بگم دوستش دارم ولی ... روم نشد .
***
رو صندلی کلیسا خشک شدم ، دارم یخ میزنم ، من دوستش داشتم و اون حالا داره ازدواج میکنه ، دلم میخواست همونجا داد بزنم که دوستش دارم ولی... روم نشد .
***
امشب هوا بارونیه ، بازم تو کلیسام... ولی اینبار همه ساکتن ، به تابوتش خیره شدم ، هیچی نمیگفتم ، دفتر خاطراتش هنوز تو دستمه ، دفتر خاطراتی که از توی اتاقش پیدا کرده بودم ، توش نوشته بود : بارها خواستم بهش بگم دوستش دارم ولی... روم نمیشه ، کاش اون یه روز بهم بگه دوستم داره...
برگرفته از:http://parparinaz2008.blogfa.com
داستان کودک و خدا
کودکی که آماده ی تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا تو مرا به زمین می فرستی اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: از میان تعداد زیادی از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام و او از تو نگهداری خواهد کرد.
کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند و قتی زبان آن ها را نمی دانم؟
خدا او را نوازش کرد و گفت: فرشته ی تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی را در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسان های بدی زندگی می کنند، چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
خداوند پاسخ داد: فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم تو را ببینم ناراحت خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی سؤالی دیگر از خدا پرسید: خدایا حالا که باید بروم لطفاًنام فرشته ام را به من بگو.
خداوند شانه ی او را نوازش کرد و گفت: نام فرشته ات اهمیتی ندارد به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.
فرشته ها همه بخوانند
در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند. آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.روزی همه ی فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند؛خسته و کسل تر از همیشه. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت:«بیایید یک بازی کنیم مثلا قائم موشک»
همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فوراً فریاد زد :«من چشم می گذارم (2)» و از آنجا که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد قبول کردند که او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن:«یک..........دو...........سه» همه رفتند و جایی قایم شدند. لطافت خود را به شاخه ی ماه آویزان کرد. خیانت درون انبوهی از زباله ها شد، اصالت در میان ابرها پنهان شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگی قایم می شوم ولی به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش بافته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود: «هفتاد و نه.........هشتاد.......»
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همیشه مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد.جای تعجب هم نیست چون می دانیم که عشق را نممی توان پنهان کرد! در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید :«نود و شش.......نود و هفت........» هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در میان یک بوته گل رز پنهان شد و دیوانگی فریاد زد :دارم میام.........دارم میام..........
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود چون او تنبلی اش آمده بود که پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخه ی ماه آویزان بود، دروغ ته دریا، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق. او از یافتن عشق ناامید شد.در همین حین عشق از پشت بوته بیرون آمد در حالی که با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.او کور شده بود. دیوانگی گفت:« من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم........؟»
عشق پاسخ داد :«تو نمی توانی مرا درمان کنی! اما اگر می خواهی کاری برایم کنی، راهنمای من شو.»
و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار او و راهنمای اوست
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد
مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد
تو که رفتی همه ی ثانیه ها سایه شدند
سایه در سایه آن ثانیه ها خواهم مرد
شعله ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند
موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد
کم شدم در قدم دوری چشمان بهار
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد
امشب شب آخره که مزاحم دلت شدم
خورشید فردا مال تو ببخش که عاشقت شدم
بدرقه لازم ندارم، میرم عزیز ترین من
نزار بمونم زیر پا،قلبمو بردار عشق من
دوست دارم برای تو فقط یه حرف ساده بود
غافل از اینکه قلب من منتظر اشاره بود
عشق با روح شقایق زیباست
عشق با حسرت عاشق زیباست
عشق با نبض دقایق زیباست
عشق با زهر دقایق زیباست
عشق با حسرت در حسرت دیدار تو بودن زیباست
دستان مرا بگیر
حسرت نمی گذارد تو را فراموشت کنم و عشق مانع ایست قلبی
و تنها نگاه تو می تواند مانع از این مرگ شود
دوستت دارم و می خواهم در کنار من بمانی
بگذار این حسرت به واقعیتی تبدیل شود
و در کنارت بودن را احساس کنم
ای کاش می توانستی دیدگان شسته شده از اشک مرا ببینی و دستان مرا
در حالی که تو را نشانه رفته اند
و
تنها با صدای قلب تو خو گرفته اند
را احساس کنی
لحظه لحظه های تنهایی من
با تو و به یاد تو
پُر می شود
و
بِدان
تنها تو دلیل زنده بودنی
راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
می دانم روزی با تن خسته و خیس ، سوار بر قطرات درشت باران بر ناوادنهای چشمم فرود می آیی در میان انبوه مژگانم میزبان خواهم بود و در آن لحظه چشمانم را برای همیشه می بندم تا دیگر دوریت را حس نکنم
چه زیباست بخاطر تو زیستن وبرای تو ماندن وبه پای تو سوختن وچه تلخ وغم انگیز است دور از تو بودن برای تو گریستن وبه عشق ودنیای تو نرسیدن ای کاش میدانستی بدون تو وبه دور از دستهای مهربانت زندگی چه ناشکیباست
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
برگرفته از :efs.pib.ir
تو مرا میفهمی من تو را میخواهم و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است تو مرا میخوانی من تو را ناب ترین شعر زمان میدانم
و تو هم میدانی تا ابد در دل من خواهی ماند
yek_ghadam_ta_eshgh.(blogfa.com)(blogsky.com)persianblog.ir
واسه پر کشیدن من خواستی آسمون نباشی
حالا پرپر می زنم تا همیشه آسوده باشی
دیگه نه غروب پاییز رو تن لخت خیابان
نه به یاد تو نشستم زیر قطره های بارون
واسه من فرقی نداره وقتی آخرش همینه
وقتی دل سنگیه این خاک توی لحظه هام می شینه
تو میری شاید که فردا رگ بهترین دیاره
ابر دلگیره گذشته
آخرش یه روز بباره
ولی من می مونم اینجا
با دلی که نیمه سنگه
می دونم هر جا که باشم آسمون همین یه رنگه