آفتاب را دوست دارم به خاطر وسعت روحش که شب ناپدید می شود
تا ماه فراموش کند حقیقت تلخی را که از او نور می گیرد...
زندگی ایده آل من این است و من آن را تقدیس میکنم
به خاطر اینکه روی هزار بار نابودش میکنند اما هرگز نمیمیرد.....
دلم تنگ است این شبها یقین دارم که می دانی
صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی
شدم از درد و تنهایی گلی پژمرده و غمگین
ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی
میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم
چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته می رانی
تپش های دل خستم چه بی تاب و هراسانند
به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی
دلم دریای خون است و پر از امواج بی ساحل
درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی
همواره قلب بیمارم به یاد تو شود روشن
چه فرقی می کنداما تو که این را نمی دانی
گفتی میرم سفر ولی میام پیشت با دست پر
گفتی تا من کنارتم غصه ی دنیارو نخور
گفته بودی که هیچکسی نمیگیره جای منو
محال روزی برسه نگیری دستای منو
یه کاری کردی با دلم که زندگی برام نموند
اتیش بی خیالی هات تموم دنیامو سوزوند
گناه من چی بود مگه؟؟؟؟سنگ صبور غصه هام
فقط بهم بدی نکن من از تو خوبی نمیخوام
چقدر عوض شدی گلم چی سر عشقمون اومد
چی شد که قلبت یه دفعه قید منو این طوری زد؟؟
چقدر عوض شدی گلم اون همه مهربونی کو؟؟؟
چی شد روزای خوبمون من نمیگم خودت بگو
کی فکرشو میکرد یه روز
این طوری باشه قسمتم؟
بشکنی داغونم کنی جابزاری تو غربتم
اگه بدونی که چیا کشیدم و دم نزدم
اگه بدونی چه جوری این همه راهو اومدم
اگه بدونی که چیا کشیدم و دم نزدممممممم
هر جا که اسم تو میاد اسم خودم یادم میره
یه لحظه خشکم میزنه یه لحظه گریم میگیره
دلیل گریه های من فقط تویی یادت باشه
یه روز نیاد که زندگیت مثل من ازهم بپاشه
چقدر عوض شدی گلم چی سر عشقمون اومد
چی شد که قلبت یه دفعه قید منو این طوری زد
چقدر عوض شدی گلم اون همه مهربونی کووووو
چی شد روزای خوبمون من نمیگم خودت بگو............
منو تو قلبت نگهدار مثل شعله تو زمستون
نزار از تو دور بشم باز بی تو قلبم میشه داغون
منو تو قلبت نگهدار حرف من یه التماسه
هیچ کسی بجز تو انگار قلبمو نمیشناسه
پایت را بلند کن
چرا باور نداری جسمی زیر کفشهایت ناله میکند
.این جسم دل من است
همان چیزی است که روزی به خودم گفتی عزیزترین است
اما امروز بیرحمانه زیر پایت گذاشتی؟
باشد باز هم سکوت میکنم
مهم اینست که تو دلت جایگاهش عزیز است پس من نمی نالم
برایم دل تو ارزش دارد نه آنکه زیر پایت جا گذاشته ام
نمی دانم چرا؟
اما چرا میدانم
اگر عزیز بود که زیر پایت به گرو نمی گذاشتم
باشد برو اما قدری آهسته تر
شاید روزی دوباره دلت بخواهد داشته باشیش
پس بگذار قدری جان داشته باشد
تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است...
دلتنگی از کسی که دوستش دارم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرده !
درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد٬ دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند .
دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ٬ برای داشتنش داشتم.
دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسی که دوستش دارم کنده بشوم .
در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نیست ٬ به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .
رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . .
دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی دارد که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .
همه عمر ٬ داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .
تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیده که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشقش هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود . . .
به او نگاه می کنم ٬ به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد .
به او که لبهایش از اندوه من می لرزند .
به او که دستهای نیرومندش ٬عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند . . . . .
به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خنددد و دنیایم را ستاره باران می کند.
به او که باورش کردم و دل به او باختم
به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬هرگز به روی دنیا بازشان نکنم .
به او که تکه ای از قلب مرا با خود برده
به او که مرزهای سرنوشت ٬ ماه ها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ٬ شاید زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .
لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفسهایش برگهای رنگین خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد .
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاده مسیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا در کنارم بمان که بمیرم....
تکیه به شونه هام نکن
من از تو افتاده ترم
ما که به هم نمیرسیم
بسه دیگه بزار برم
کی گفته که به جرم عشق
یه عمری پرپرت کنم
حیف تو نیست کنج قفس
چادر غم سرت کنم
من نه قلندر شبم
نه قهرمان قصه ها
نه بنده حلقه به گوش
نه ناجی فرشته ها
من عاشقم همینو بس
غصه نداره بی کسی
قشنگی قصه ماست
که ما به هم نمیرسیم